چاپ نشده های مجله داستان همشهری

وبلاگ رسمی نویسندگان غیر رسمی مجله داستان همشهری

چاپ نشده های مجله داستان همشهری

وبلاگ رسمی نویسندگان غیر رسمی مجله داستان همشهری

2

آبپاش

 

آتش سیگار را توی زیر سیگاری تکاندم و " یوسف آباد , خیابان سی و سوم " را گذاشتم توی قفسه ی کتاب. کمی از خاکستر سیگار ریخت روی موکت که با کف دست لای پرزهای موکت ناپدیدش کردم. ته سیگارم را چلاندم ...

توی زیرسیگاری و بلند شدم.رفتم طرف آشپزخانه.توی آشپز خانه شیر آب ظرفشویی که چکه میکرد را محکم کردم و مثل همیشه با بی ربط ترین دلیل ممکن در یخچال را باز کردم. زردی نور چراغ یخچال را توی تاریکی دوست دارم.در یخچال را بستم و از آشپز خانه بیرون آمدم. توی راهرو که آمدم پشتم به در ورودی آپارتمان و دریچه ی کولر بالای در بود.تنها دریچه ی کولر آپارتمان پنجاه متریم بالای در ورودی است. از دریچه ی کولر قطره های آب بیرون میپاشید.برگشتم طرف در. خواستم به این فکر بکنم که ایرادی ندارد از دریچه ی کولر آب بیرون بپاشد ؟! لازم نیست با تعمیر کاری ,کسی حرف بزنم که .... قطره های آب میپاشید روی سر و صورتم.سرم را بالا گرفته بودم و خیره بودم به دریچه .چشم ها م را بستم. اولین بار چهار یا پنج سالم بود که این سرگرمی را برای خودم پیدا کردم. توی آرایشگاه بیست و دو بهمن. که البته روی شیشه ی مغازه با خط قرمز درشتی نوشته بود پیرایشگاه بیست و دو بهمن.آرایشگاه حسین آقا . حسین آقا که پشت سرش مردم " حسین بیس سانتی " صداش میکردند و به قد کوتاه و کله ی کچلش میامد . البته آخر هم نفهمیدم بخاطر قد کوتاهش بود که این را میگفتند یا بخاطر چیز دیگری !. آرایشگاه حسین آقا تمیز ترین آرایشگاه توی محلمان بود. روکش چرمی و دسته های فلزی صندلی ها همیشه برق میزد و از پشت شیشه های بی لک مغازه ردیف گلدان های توی جا گلدانی  توی چشم میزد. توی دکورهای چوبی مغازه هم پر بود از ظرف های خالی شامپو های مارک دار و جعبه ها ی سشوار و ماشین ریش تراشی که ردیف چیده شده بودند. روزهایی که دست توی دست بابا میرفتیم آرایشگاه حسین آقا یکی از بهترین اتفاق های آن روزهای زندگیم بود. نه بخاطر اینکه بابا میگفت "حسین آقا براش کپ بزن" و من هم پز موهام را به بقیه میدادم , یا اینکه بعد از کوتاه کردن موهام حسین آقا برای اینکه پسر خوبی بودم و زیر دستش  زیاد تکان نمیخوردم یک تافی آیدین هندوانه ای بهم جایزه میداد. بخاطر آبپاش حسین آقا بود. همان سرگرمی که هیچ کس از آن خبر نداشت و فقط مال من بود. آبپاش حسین آقا مثل همه ی آبپاش ها بود و مثل هیچکدام نبود . هیچوقت منتظر نبودم که کی نوبتم میشود . اصلا بچه ها هیچوقت منتظر هیچ نوبتی نیستند.آخر وقتی کنار دست بابا نشسته بودم تا اینکه حسین آقا برای اصلاح صدام کند وقت همان سرگرمی بود.آن وقت بود که چشمم به دست حسین آقا بود که کی آبپاش را از کنار بقیه ی وسایل روی میز بر میدارد . تا دست حسین آقا به آبپاش میرفت من هم بی اختیار بلند میشدم و کنار صندلی آرایش می ایستادم.منتظر اینکه حسین آقا دسته ی آبپاش را فشار بدهد و قطره های ریز آب را توی هوا پخش کند. چشم هام را میبستم و سر و صورتم را بالا میگرفتم تا زود تر به قطره ها برسم. بوی نم و خنکی که با بوی شامپو و بقیه لوازم آرایشی مخلوط شده بود میپیچید توی دماغم . اگر حسین اقا به مشتری زیر دستش میگفت " موهات کثیفه و خوب نشستیش" لبخند پت و پهن تری میامد روی صورتم. آخر حسین آقا مجبور بود برای اینکه موهای مشتری بهتر شانه بخورد دو , سه باری دسته ی آبپاش را بیشتر فشار بدهد و آب بیشتری توی هوا پخش کند. وقتی که با چشم های بسته سر و صورتم را بالا میگرفتم تا زیر قطره ها خیسی و خنکی آب بخزد زیر پوستم به هیچ چیز فکر نمیکردم. نه به این فکر میکردم که باید مغزی شیر آب ظرفشویی را عوض کنم تا چکه نکد و نه به اینکه درجه ی یخچال را زیاد بالا نبرم که موتور یخچال زیاد کار نکند. حتی به این هم فکر نمیکردم که شایدکولر خراب باشد و باید تعمیر شود. به امتحان های آخر ترم هم فکر نمیکردم. آخر بچه بودم و بچه ها به چیز های بی خود فکر نمیکنند . فقط لذت و سرخوشی ای بود که تنها تو از آن برای خودت داشتی.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد جواد ب. جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:37 ب.ظ http://detectivene.blogfa.com

سلام. منم داستان می نویسم البته از نوع جنایی. برای همشهری داستان هم یه بار فرستادم اما رد شد . حالا اگه خواستین داستانامو براتون ایمیل می کنم تا روی وبلاگ بذارید.لطفاً زود تر جواب بدین.

سلام. به این آدرس لطفا میل کنید.
darvishalireza@ymail.com

محمد شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:33 ب.ظ http://www.chachkam.blogfa.com

الکی نبود که رد شده
انشالله که موفق باشی منم کارهای رد شده ام می فرستم

ها رفیق....خب حد اقل اینطوری میفهمیم که چیزی را ازمان دریغ نکرده همیشهری داستان....چاپ نشده ی تو رو هم خوندم....اون رو هم الان کار میکنم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد