چاپ نشده های مجله داستان همشهری

وبلاگ رسمی نویسندگان غیر رسمی مجله داستان همشهری

چاپ نشده های مجله داستان همشهری

وبلاگ رسمی نویسندگان غیر رسمی مجله داستان همشهری

3

هفت صبح تا هفت غروب

به بهانه اینکه روزهای زوج کلاس دارم همراه خانواده به مسافرت نرفتم. سه شنبه شب بود، بعد از شام با بچه های محل رفتیم خانه ما. تا اذان صبح حرف زدیم و خندیدیم ...

، بعد از نماز یک قابلمه گرفتیم دستمان و همراه حمزه رفتیم کله پزی . چند دست بنا گوش و یک دست زبان . بعد از اینکه سرشار از چربی و انرژی شدیم همه همانجا ،خوابیدیم. ساعت هنوز کمی مانده بود هفت بشود که نمی دانم چرا بیدار شدم. نگاهی  به ساعت موبایلم انداختم، با خودم گفتم "اه همش 2 ساعت خواب ". متوجه شدم که کلی تماس بی پاسخ دارم ، چندتایی از بابا ، دکتر شجاعی و عموجان. با بابا تماس می گرفتم ، مشغول بود  ، با تلفن خانه به دکتر شجاعی زنگ زدم  هنوز حرفی نزده گفت : "چرا جواب تلفن رو نمی دی". معلوم بود که چند باری هم به تلفن خانه زنگ زده ، آخر سیم تلفن خانه را کشیده بودم و موبایلم هم روی سایلنت بود.  چند شبی بود که حسین زارعی با تماسهایش خواب را از چشمانمان گرفته بود .

- "چی شده؟"

- "هرچی تماس گرفتیم جواب ندادی ،]این را از قبل با تماس های بی پاسخ  فهمیده بودم [   ، حال مادربزرگت بد شده حاجی گفته با علی تماس بگیرید بیاد شمال" .

گفتم :"باشه ". 

چهره ام بهم ریخت .

 بچه ها که بیدار شدند گفتند:"چی شده؟" 

-"حال مادربزرگم خراب شده گفتن پاشو بیا"

همه از شنیدن این خبر ناراحت شدند و به خاطر اینکه من زود تر به کارهایم برسم، رفتند . من هم جارو برقی را دست گرفتم و شروع کردم به تمیز کردن خانه. همینکه خانه را تمیز می کردم با خودم گفتم: "حال مادربزرگ خراب شده حالا چرا ما بریم چاچکام[1]" . پیش خودم مطمئن شدم که مادربزرگ فوت کرده . با داداش علی تماس گرفتم : " پاشو بیا باید بریم چاچکام".خیلی توضیح اضافه ندادم فقط تاکید کردم که سریع حرکت کند .  هر سال تابستان همراه مدرسه علمیه 20 روزی به اردوی درسی  تفریحی  تابستانه اطراف شهر دلیجان می رفتند. یک جورهایی ترم تابستانه بود .

تا علی بیاید  ساعت 11 شده بود و همسایه  ها هم باخبر شده بودند. آقای حسینی همسایه دیوار به دیوارمان آمد و  گفت : "واسه مادربزرگت اتفاقی افتاده حاجی زنگ زده گفت بهتون خبر بدم ". بیچاره بابا کلی زنگ زده دیده جواب ندادیم به همه سپرده . من بیشتر نگران شدم .

دوباره با بابا تماس گرفتم  پرسیدم چی شده ؟ چرا به ما نمیگین ؟

انگار منتظر بود من سوال کنم جواب بدهد : "حال مادربزرگت خراب شده مامان هم حالش بد شده" خیلی تعجب کردم.

گفت: "سریع یه ماشین بگیرید بیاین".

وقتی صحبت می کرد صدای زیر نواهای محلی را  می شنیدم. حدس می زدم که صدای خاله ام باشد .

باخودم استدلال می کردم که  ننه جان (مادربزرگ مادری را با این اسم صدا می کردیم ) فوت کرده !

 حمزه که مثل بقیه صبح رفته بود آمد و گفت : "می خواهید باهاتون بیام ؟" 

-" نه خودمون میریم ". 

آقای رفیعی هم توی کوچه بود. مثل اینکه ایشان برای حمزه همه چیز را تعریف کرده بود .آقای رفیعی قصد کرده بود  من و علی را برساند .اصرار عمو جان برای اینکه یک ماشین دربست بگیریم  باعث شد که به لطف حاج آقا رفیعی جواب مثبت بدهیم و با ایشان و خانمش عازم بشویم .همین که خانم رفیعی هم با ما همسفر شده بود به سوالات ذهن من اضافه کرده بود.

هنوز 50 کیلومتر از قم دور نشده بودیم. پیش خودم فکر می کردم که  چه اتفاق مهمی افتاده که این همه تماس گرفتند. عموجان اصرار داشت که مستقیم برویم شمال . و آقای رفیعی هم اصرار که ما را برساند آن هم به همراه حانواده خودش. توی راه اصلا هیچکدام با هم حرف نمی زدیم، حتی من با داداش علی . دیگر بد تر از این نمی شد .دو بار در اتوبان قم - تهران ،پیکان درب و داغان آقای رفیعی جوش آورد. جوش آوردن یک طرف روشن نشدن ماشین یک طرف. هوا بسیار گرم، با کلی اضطراب تا به تهران برسیم دیگر داشت باورم می شد که برای مامان اتفاقی افتاده، ولی به خودم می گفتم:" یه فشار عصبی هستش  حتما از فوت مادر خودش یعنی ننه جان نارحت شده".کلافه شده بودم و پرخاشگر. خیلی با آقای رفیعی بد صحبت می کردم. بنده خدا  می خواست لطفی کرده باشد" ولی چه اصراری وقتی ماشین سالم نیست براچی میاری تو جاده؟" دیگر نمی توانستم قبول کنم که با هم ادامه بدهیم، زنگ زدم آژانس، ولی با آن ترافیک سنگین سر ظهر تهران از آژانس خبری نبود تا اینکه ماشین آقای رفیعی روشن شد . داداش علی تلاش می کرد من را آرام کند.علی هم واقعا خسته شده بود ولی چاره ای نداشتیم راهی بود که باید می رفتیم. یک 2000 تومانی به مغازه ای که جلویش منتظر آژانس بودیم دادم و گفتم :"اگه اومد بده بهش اگر نه که بنداز تو صندوق صدقه" . تو راه بودیم که یه دفعه افکار ذهنم را بلند بلند گفتم :" نمی دونم برای مادرم اتفاقی افتاده یا برای مادربزرگم ". خانم رفیعی گفت :"نگران نباش " اما بغض گلویش چیزه دیگری می گفت . داداش علی تمام مدت به من و رفتارهام نگاه می کرد. انگار از همه چیز خبر داشته باشد عجیب ساکت بود. رفته بود توی فکر و اینجا نبود. خیلی حس کلافه کننده ای است، اینکه فکر کنی همه یک چیزی را از تو پنهان می کنند .

 به شهرهای شمالی رسیدیم . یادم نمی آید کدام شهر بود ولی از بس که دیر کرده بودیم  داییم یکی از دوستانش را فرستاده بود دنبالمان . خیلی سریعتر از قبل ادامه دادیم .هنوز ساعت 7 غروب نشده بود که رسیدیم به چاچکام . نزدیک محل شدیم، دیدم احمد رضا برادر کوچکترم توی خانه ننه جان روی سکو بازی می کند .فهمیدم که اینجا خبر خاصی نیست پیش خودم گفتم:" آخیش واسه مامان اتفاقی نیافتاده ولی چرا خونه ننجان خبری نیست همه خونه اون یکی مادربزرگم ( مادر بزرگ پدری) جمع شدن؟". هنوز نرسیده بودیم، حسین آقا ، راننده ماشین گفت :"داداش جان صبر و تحمل داشته باشید به امام حسن و امام حسین توسل کنید انشا الله خدا بهتون صبر بده " آخرین چیزی که شنیدم هق هق گریه هایش بود .دیگر چیزی نمی شنیدم . توی خانه مادربزرگ همه جمع شده بودند. از توی کوچه بگیر تا راهروی ورودی، همه داشتند به ما نگاه می کردند.علی انگار توانش از من بیشتر بود .من تازه همه چیز را باور کردم. تمام اهالی محل ،  حتی از روستا های اطراف آنجا بودند . هنوز آن نگاه ها یادم است . عمویم با چهره گریان بین راه آمد جلو بغلم کرد. گریه می کرد .صدایش را تکه تکه می شنیدم . 

-"کجا...... چرا ..... دیری کردی ....."

 رفتم روی سکو ، زهرا و فاطمه رنگ صورتشان زرد شده بود. فقط می شنیدم می گفتند:"داداش ....... مامان".  اصلا نفهمیدم چطوری جلو رفتم. داخل خانه که شدم دیدم علی به شدت گریه می کند. یاد دوران بچگی افتادم که دعوا می کردیم . یک تابوت با در باز وسط اتاق بود. دورش کلی یخ گذاشته بودند. آخر آن روز هوا خیلی گرم بود. چهار شنبه 24 تیر ماه . صدایی نمی شنیدم .فقط متوجه شدم که بابا دستم را گرفت  وبه سمت تابوت  برد. داشت کفن را باز می کرد . 

-"به صورتش نگاه کن" 

مادرم بود انگار خوابیده بود توی لباس سفید . ناخوداگاه پیشانی مادرم را بوسیدمدیگر کاملا چیزی نمیشنیدم. دایی محمد یک چیزی گذاشت توی  دهانم. وقتی سرمای آب را روی تنم حس کردم فهمیدم که لیوان آب است که جلو دهنم گرفته اند . ساعت 7 بو د که همه باهم رفتیم به سمت آرامگاه . بعدها که سوال کردم گفتند مامان موقع خوردن صبحانه یک دفعه می افتد تو بغل بابا ،همین .   



[1] - روستایی از توابع شهر ساری استان مازندران کیلومتر 30 جاده ساری سمنان 

نظرات 5 + ارسال نظر
علیرضا دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:44 ق.ظ http://www.thinkplus.ir

سلام ...

من منتظرم تا داستانای جذاب تری تو این وبلاگ بخونم



امیدوارم دوستان همکاری کنن تا بتونیم داستان های بهتری رو با هم بخونیم........

جیغیل خاتون شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:10 ق.ظ http://bahalinanews.persianblog.ir

داستانام رد شد حالا چطور برات بفرستم؟

بفرست به این آدرس
darvishalireza@ymail.com

روح الله شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:10 ق.ظ http://encounter-self.persianblog.ir/


اسکار...

بله....

محمد مصطفی ابراهیمی چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 ب.ظ

مثل اینکه اینجا هم پارتی بازیه و اول نوبت به بردران طلبه و بسیجی میرسه

:)) نه هیچ ربطی نداره به این حرفا.... اگه شما داستان داری برام بفرس تا کار کنیم....

پیام شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:16 ب.ظ http://afsorde-khaste2.blogfa.com

قشنگ بود...خیلی دوستش داشتم...!
موفق باشی...!

سلامت باشی....اگه شما هم داستان داری بفرس تا کار کنیم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد